نظریه های روان شناسی انحرافات
سوگند به روان انسان و او که آن را بیافرید. پس گناهکاری و پرهیزگاریش را به وی الهام کرد. به راستی رستگار شد کسی که خود را از آلایش های دنیا ستُرد؛ و آن که روان خویش را فریفت، زیان کار گشت. (سوره شمس، آیات 7 تا 10)
نویسنده: محمد کاوه
سوگند به روان انسان و او که آن را بیافرید. پس گناهکاری و پرهیزگاریش را به وی الهام کرد. به راستی رستگار شد کسی که خود را از آلایش های دنیا ستُرد؛ و آن که روان خویش را فریفت، زیان کار گشت. (سوره شمس، آیات 7 تا 10)
روان و شناخت قلمرو آن یکی از جذاب ترین اشتغال های ذهنی بشر بوده و این شناخت با پیشرفت علم بیش از پیش جدی شده است. فروید با سیستم روان کاوی خاص خود پیشگام این شناخت است که داده های او بعداً در قلمرو جرم شناسی به زمینه های فکری دیگر روان شناسان و روان پزشکان منجر شد. به طور مثال، گونینگ (Goning) تنها علت اساسی بزهکاری را ناتوانی روانی عنوان کرد. هیلی بر آمار تکیه کرده و مدعی شد که ریشه اغلب بزهکاری ها را باید در عدم کفایت روانی مجرمان جست و جو کرد. کُهلر (Kohler) نیز به این نتیجه رسید کودکانی که بهره هوشی پایینی دارند، بیش تر در معرض بزهکاری هستند تا کودکان با هوش بالاتر. همچنین تحقیقات علمی در زمینه روان مجرمان نشان داد که به طور کلی، روان مغشوش و گرفتار موجب رفتار انحرافی می شود و بسیاری از بزهکاران از کمبود هوش و فقدان ساختمان روانی با ثبات رنج می برند. البته ممکن است در میان مجرمان، افرادی با هوش بالا نیز دیده شوند؛ اما اختلالات هوشی را در اغلب بزهکاران می توان دید و یا اغتشاش های کم و بیش ضعیف و شدید روانی را در بسیاری از آنها می توان مشاهده کرد. اختلالات روانی، زمینه مساعدی برای تشکیل شخصیت مجرمانه هستند؛ هر چند اعتبار آنها را نمی توان جدا از علت های دیگر دانست (نوربها، 1386: 150-129). از مهم ترین تبیین ها و نظریه های روان شناختی که در ارتباط با رفتارهای انحرافی ارائه شده اند می توان به نظریه های زیر اشاره کرد:
* نظریه لذت جویی (Vicerotonia Theory):
هانس آیسنک یکی از دانشمندانی است که انگیزه اولیه انسان و خِرد ورزی او را به عنوان عامل تعیین کننده رفتار نپذیرفت و متناسب کردن مجازات با بزهکاری را در کاهش جرم بی تأثیر دانست. او در تشریح نظریه خود (لذت جویی و درد گریزی) می گوید: «لذت جویی در بیش تر موارد آنی است و به گذشت زمان نیاز ندارد؛ در حالی که مجازات در آینده در انتظار فرد است و به خاطر این شکاف زمانی، میان کژ رفتاری که لذت جویانه است و مجازات که رنج آور است کژ رفتاری تکرار می شود و مجازات نمی تواند مانع کژ رفتاری شود. علاوه بر این، امکان پنهان ساختن بسیاری از کژ رفتاری ها و گریز از مجازات نیز وجود دارد». به عقیده آیسنک، علت جرم، آمیزه ای از ویژگی های ذاتی شخص و جامعه پذیری او در دوران کودکی است. او اعتقاد دارد که دو نوع شخصیت «برون گرا» و «درون گرا» وجود دارد. فرد برون گرا ماجراجو و مغرور است؛ سریع واکنش نشان می دهد؛ تمایل به پرخاشگری دارد؛ زود از کوره در می رود؛ احساساتش در کنترلش نیست و بدون تأمل و اندیشه رفتار می کند. اما فرد درون گرا آرام و خویشتن دار است. او احساسات خود را به شدت مهار می کند؛ به ندرت رفتار پرخاشگرانه دارد و به آسانی از کوره درنمی رود. به نظر آیسنک، همه مردم در جایی میان این دو نوع شخصیت قرار دارند؛ اما نمونه رفتاری که امکان جنایت و کژ رفتاری را افزایش می دهد از نوع شخصیت برون گراست. او در مورد نقش ژن ها در بروز بزهکاری نیز معتقد است که فرد به طور کامل محکوم ژن های خود نیست؛ بلکه ویژگی های ژنتیکی فقط می توانند زمینه را برای انحراف آماده سازند (ستوده، 1386: 96 و 95).* نقش هوش (Inteligence):
فرهنگ فلسفی لالاند (Lalande) هوش را چنین تعریف می کند: «هوش، مجموعه کلیه اَعمالی است که موضوع آنها شناسایی در حد وسیع کلمه است». رابرت (Robert) نیز در فرهنگ خود، هوش را مجموعه ای از اعمال روانی می داند که موضوع آنها شناسایی ادراکی و عقلی است (نوربها، 1386: 135). همچنین از نظر وِکسلر (Wechsler) هوش عبارت است از: «تفکر عاقلانه، عمل منطقی و رفتار مؤثر در محیط». بنابراین پدیده هوش بارزترین فعالیت قوای ذهنی بشر است که قدرت سازگاری او را با محیط فراهم می سازد (شمس اسفندآباد، 1384: 31 و 30). بر همین اساس، تبیین های روان شناختی این موضوع را مورد بحث قرار داده اند که هوش پایین علت وقوع جرم و بزهکاری است. ارتباط بین این دو موضوع، یعنی بحث هوش و رفتار انحرافی، ریشه های تاریخی طولانی دارد. مطالعات اولیه که به بررسی تاریخچه های خانوادگی پرداخته است، دریافته اند که بسیاری از مردمی که هوش پایین در نسل های گذشته و حال خانواده های آنها مشاهده شده است، بیش تر مرتکب رفتار انحرافی شده اند. محققان از این یافته ها نتیجه گرفته اند که رفتار جنایی «باز تولید هوش پایین» است. طبق پیش فرض های روان شناسان در مورد رابطه بین هوش و انحراف، توانایی درک افراد کم هوش از مسایل اخلاقی ضعیف است و نقصان هوشی سبب می شود که فرد نتواند هنجارها و تمایلات خود را کنترل کند. بنابراین، افراد کم هوش به دلیل خواسته ها و تمایلات ویژه ای که دارند مرتکب رفتار انحرافی نمی شوند؛ بلکه درک غلط آنها از مسایل اخلاقی و عدم توانایی در کنترل تمایلات و هیجان هایشان است که به رفتار انحرافی منتهی می شود. با معرفی آزمون های هوش به عنوان مقیاس اندازه گیری هوش افراد، تحقیق در مورد ارتباط بین هوش و انحرافات اجتماعی گسترش بیشتری یافت. به عنوان مثال، ویلسن و هرنستین (Wilson & Herrnstein-1985) پی بردند که پیوندی پایدار و آشکار میان مجرمیت و هوش پایین وجود دارد (احمدی، 1384: 37 و 36). کورینگ (Kouring) نیز ادعا کرد که منحرفان از نظر عقلی و جسمی از افراد عادی پست تر هستند و ملاک داوری درباره منحرفان، ضعف قوای عقلی و نقص قوای جسمی است (مجدفر، 55: 139). همچنین گوددارد (Goddard-1912) مدیر مدرسه کم هوشان نیوجرسی به مطالعه ارتباط بین هوش و گرایش بزهکارانه پرداخت و سال بعد مطالعه ای را در مورد ظرفیت های هوشی زندانیان 16 ساله دارالتأدیب منتشر کرد. یافته های او نشان داد که نزدیک به 50 درصد از زندانیان از نظر هوشی کودن بودند. نتیجه ای که او از این آزمایش ها گرفت این بود که بزهکاری تا حدودی با نقصان هوشی رابطه دارد. افزون بر این، پژوهش های پس از مطالعات گوددارد نشان داده اند که زندانیان کودن حدود 25 تا 90 درصد جمعیت زندانیان را تشکیل می دهند. روان شناسان اجتماعی نیز بر این موضوع صحه گذاشتند. یعنی تأکید کردند که بهره هوشی پایین موجب جلوگیری از فرآیند جامعه پذیری شده و نه تنها باعث می شود تا کودکان درک درستی از زندگی و دنیا نداشته باشند، بلکه بهره هوشی پایین پدر و مادر نیز این عدم توانایی را افزایش می دهد؛ زیرا آنها توانایی کافی برای جامعه پذیر کردن فرزندان خود ندارند (احمدی، 1382: 149). به هر تقدیر، روان شناسان معتقدند که مغز مرکز هوش و ادراک هر فرد است و برای انجام هر عمل، فرمان از مغز صادر می شود و سایر اعضاء آن را اجرا می کنند. بنابراین اگر کوچک ترین نقص یا جراحتی در مغز پیدا شود، فرد قدرت فهم و درک نتایج اَعمال خوب و بد را از دست می دهد (شامبیاتی، 1385: 196).* نظریه روانی - جنسی (Psychosexual Theory):
فروید معتقد بود که رشد و نمو طبیعی مستلزم آن است که فرد طی پنج سال اول زندگی، از چندین مرحله رشد که بر شخصیت فرد اثر می گذارد، عبور می کند. او آن مراحل را «مراحل روانی - جنسی» نام گذاری کرد. بر اساس باور فروید، گاهی اوقات ممکن است رشد شخصیتی فرد در مرحله خاصی تثبیت شود که در این صورت موجب ناکامی و ایجاد شخصیت نامتعادل خواهد شد. در چنین وضعیتی، انرژی روانی - جنسی شخص که «لیبیدو (Libido)» گفته می شود، هم چنان وابسته به فعالیت های همان دوره از رشد باقی می ماند. او نخستین سال زندگی را «مرحله دهانی (Oral Stage)» نامید و گفت که در طول این دوران، دهان منبع اصلی لذت کودک است. این لذت ناشی از مکیدن، گاز گرفتن و بلعیدن است. کودک در این مرحله یاد می گیرد که دنیا را خوب یا بد، ارضاء کننده یا ناکام کننده و ایمن یا خطرناک ادراک کند. وی دومین سال زندگی را «مرحله مقعدی (Anal Stage)» نامید که در این مرحله، کودک کنترل تحمیلی را به صورت آموزش آداب توالت رفتن تجربه می کند. فروید تجربه آموزش آداب توالت رفتن را برای رشد، امری اساسی می پنداشت؛ زیرا به اعتقاد او دفع مدفوع موجب لذت کودک می شود؛ اما با شروع آموزش آداب توالت، کودک باید یاد بگیرد که این لذت را به تأخیر بیاندازد. از نظر فروید، سومین مرحله، «مرحله آلتی (Phallicstage)» است. در این مرحله، کانون لذت از مقعد به اندام تناسلی منتقل شده و کودک با نبردی میان احساسات و تمایلات ناخودآگاه و غرایز اولیه خود با خواسته های جامعه که در انتظارات والدین موجودیت می یابند، روبه رو می شود و علاقه زیادی به اکتشاف و دستکاری اندام های تناسلی خود و دیگران نشان می دهد. او سؤالاتی درباره تولد و تفاوت بین دو جنس در ناحیه تناسلی می کند. در این هنگام، کودک از ازدواج با والد غیر هم جنس صحبت می کند؛ اما اغلب والدین هرگونه تظاهرات جنسی را زشت می پندارند و به پرسش های کودک در این موارد پاسخی نمی دهند. در چنین وضعیتی، عقده های «اودیپ» و «اِلکترا» بروز می کنند. به اعتقاد فروید، میزان حل این عقده ها نقشی اساسی در تعیین چگونگی رابطه و نگرش فرد بزرگسال در مورد جنس مخالف دارد. اما تعارضات مربوط به این عقده ها اگر به صورت اندک یا ناکافی حل شوند این امکان وجود دارد که در بزرگسالی موجب بروز ته مانده هایی از «اضطراب اختگی» و «غبط آلتی» و پیدایش منش یا «شخصیت آلتی (Phallic Character)» شوند؛ به این معنا که به طور مثال، مردان همواره مردانگی خود را از طریق تصاحب کردن های جنسی مکرر به رخ می کشند و زنان، زنانگی خود را برای درهم شکستن مردان به کار می گیرند. «دوره نهفتگی (Latencyperiod)»، دوره ای است که به دنبال پایان یافتن مرحله آلتی آغاز می شود و مرحله ای است که در آن، کودکان کم تر به بدن خود علاقه نشان می دهند و توجه خود را بیشتر معطوف یادگیری مهارت هایی می کنند که برای سازگاری با محیط ضرورت دارد. این دوره نیز مشکلات و تعارض های خود را دارد و فرد درگیر کنار آمدن با هم سالان و فراگیری سازگاری با دنیای همیشه در حال گسترش است. البته این دوره جزء مراحل رشد روانی - جنسی نیست. در نهایت، «مرحله تناسلی (Genital Stage)»، آخرین مرحله رشد روانی - جنسی از دیدگاه فروید است که در هنگام بلوغ آغاز می شود. در این مرحله، علائق جنسی نوجوانان معطوف به افراد دیگر می شود و عشق و محبت در آنها به صورت پخته تری درمی آید. البته در این دوره نیز تعارض وجود دارد؛ منتها کم تر از دوره های پیشین است. علاوه بر اینها، هنوز بسیاری از خواسته ها و تابوهای مربوط به مسائل جنسی که نوجوانان باید با آنها هم رنگ شوند وجود دارد. به باور فروید، اگر فرد در هیچ یک از این مراحل رشد، تثبیت عمده ای نداشته باشد، می تواند به یک زندگی غیر روان رنجور و رابطه های بهنجار دگر جنس خواهانه دست یابد (شمس اسفندآباد، 1384: 12-10). اما اگر چنانچه به طور مثال لیبیدو در مرحله دهانی متوقف شود، چنین انسانی از نظر روانی دچار خودشیفتگی، خودبینی و گریز از اجتماع خواهد شد. همچنین کودکانی که لیبیدوی آنها در مرحله مقعدی متوقف شود، در بزرگسالی معمولاً دچار انحراف جنسی شده و مفعول واقع می شوند و در صورتی که لیبیدو در مرحله آلتی تثبیت شود و رشد نکند، جوان در سن بلوغ به بیماری خود ارضایی مبتلا خواهد شد (رحیمی نژاد، 1380: 223).* نظریه نقص شخصیت یا روان کاوی (Psychoanalytic Theory):
بر اساس این نظریه، هرگاه یک فرد دچار بی قراری، کج خویی، بدبینی، خودخواهی، حملات عصبی، انزوا طلبی، لجاجت و یا خشم شود، به گونه ای که نوعی ضدیت و ناسازگاری با اجتماع در شخصیت او پدید آید، در این صورت در معرض ارتکاب رفتار انحرافی و کجروانه قرار می گیرد. پیروان این نظریه معتقدند افراد کجرو دارای شخصیتی متفاوت با دیگران هستند. تفاوتی که آنها را با جامعه و هنجارهای اجتماعی در تضاد قرار داده است و از خاستگاه های متفاوتی چون: وراثت، جامعه پذیری و تجربیات شخصی مایه می گیرد (موسی صدر، 1383: 20). همچنین آنها بزهکاری را یک معلول یا نتیجه منفی می دانند که باید یک دلیل منفی مقدم بر آن وجود داشته باشد و این ویژگی های شخصیتی نابهنجار است که دلیل منفی مقدم بر بزهکاری است و به انجام رفتار بزهکارانه کمک می کند. این دیدگاه بر مفهوم کلی هسته شخصیت متمرکز شده و بر این باور است که بزهکاران به لحاظ شخصیتی به ارزش هایی که رفتارشان را جهت می دهد بی اعتنا هستند (احمدی، 1382: 153). یکی از مهم ترین نظریه ها در رابطه با نقص شخصیت، نظریه «روان کاوی» است که از آزمون های زیگموند فروید مشتق شده و به فهم شخصیت انسانی و ارتباط آن با رفتار انحرافی می پردازد (ستوده، 1386: 105). محور روان کاوی فروید را تمایلات سرکوب شده جنسی و تعارضات روانی در جهت ارضای لیبیدو یا نیروی حیاتی - جنسی تشکیل می دهند (نیکزاد، 1382: 21). این رویکرد، بیشتر به عوامل شخصیتی با استفاده از تاریخچه زندگی افراد توجه دارد و در روان درمانی و روان شناسی اجتماعی برای تبیین رفتار اجتماعی انسان قابل استفاده است. همچنین این نظریه در تبیین پرخاشگری، رهبری، شخصیت اقتدار طلب و شکل گیری نگرش ها مورد استفاده قرار می گیرد. پیش فرضهای رهیافت روان کاوی تأکید می کنند که رفتار بزهکارانه یک بیماری است که تحت تأثیر ناسازگاریها و استرس های هیجانی قرار دارد و این ناسازگاری ها و استرس ها را می توان با یک بیماری مقایسه کرد که اگر درمان نشود به بیماری وخیم تری تبدیل شود. این پندار که رفتار بزهکارانه به عنوان نشانه بیرونی یک بیماری است، به وسیله برخی از روان کاوان دیگر نیز تأیید شده است. به عنوان نمونه، هیلی و برونر (Healy & Bronner-1936) بزهکاری را با بیماری سل مقایسه کرده و نتیجه گرفتند که بزهکاری نشانه ناسازگاری روان شناختی و بیماری می باشد. آنها بزهکاری را به عنوان یک بیماری در نظر گرفته و رفتار غیر اجتماعی فرد بزهکار را نشانه بیرونی آن عنوان کردند. به باور آنها دو نوع بزهکاری وجود دارد: بزهکاری پنهان و بزهکاری آشکار؛ که بزهکاری پنهان به عنوان یک بیماری شناخته می شود و بزهکاری آشکار به رفتار بد اشاره می کند. در تمایز میان بزهکاری پنهان و آشکار به این موضوع نیز اشاره کردند که چگونه مسائل مربوط به رفتار بالقوه به رفتار واقعی انتقال می یابد. سرانجام بسیاری از روان کاوان به اثر متقابل عامل های درونی و محیطی در تبیین رفتار بزهکارانه اعتراف کردند (احمدی، 1382: 151 و 10). از سوی دیگر، روان کاوی به توصیف و تبیین رفتار انحرافی برحسب انگیزشی برآمده از ناکامی در مواجهه با جهان می پردازد که در این میان، فرهنگ و جامعه، هم نقش ناکام کننده در برابر شخصیت دارند و هم از آن تأثیر می پذیرند (محمدی اصل، 1386: 9). بسیاری از روان شناسان و روان کاوان نیز علل رفتارهای انحرافی را برحسب نقص شخصیت فرد کجرو توجیه و تبیین می کنند و بر این باور هستند که برخی از گونه های شخصیت بیش تر از گونه های دیگر گرایش به تبهکاری و ارتکاب جرم دارند. در واقع آنان کژ رفتاری ها را پیش از آن که به ژن های غیر عادی یا کروموزوم های اضافی نسبت دهند، به تجربه های تلخ زندگی که معلول روابط ناسالم بین فرد و محیط اجتماعی او می باشد، مربوط می دانند. بیشتر تبیین هایی هم که با رویکرد روان شناختی در مورد کژ رفتاری ها انجام شده، تحت تأثیر نظریه های فروید بوده است. فروید شکل گیری شخصیت انسان را در دوران کودکی جست و جو می کرد که از 1 تا 6 سالگی طول می کشد و از چند مرحله: دهانی، مقعدی، آلتی و جنسی می گذرد. به اعتقاد وی، اگر در هر مرحله، نیازهای کودک ارضاء نشود، کودک به مرحله بعدی رشد شخصیت نمی رسد و تمام انرژی روانی او صرف مراحل پیشین رشد می شود. فروید، شخصیت انسان را به مثابه قطعه یخ بسیار بزرگی می دانست که در اقیانوسی شناور می باشد و فقط قسمت کوچکی از آن آشکار و در سطح آگاهی است (ضمیر خودآگاه) و بخش عمده آن (ضمیر ناخودآگاه) زیر آب قرار گرفته و دنیای وسیع خواسته ها، تمایلات، انگیزه ها و عقاید سرکوب شده ای را در برمی گیرد که انسان از آنها آگاهی ندارد و در حقیقت همین بخش است که تبیین کننده اصلی رفتارهای انسان است. از نظر فروید، ساختار شخصیت شامل 3 فرآیند نهاد (ضمیر)، من (خود) و من برتر (فراخود) می باشد؛ که این 3 جزء، نه شیء هستند و نه مکان هایی در ذهن؛ بلکه فرآیندهایی پویا و تأثیرگذار بر یکدیگر می باشند که هر یک خاستگاه و نقش ویژه خود را دارند (ستوده، 1386: 105). او این 3 مجموعه نیرو یا فرآیند را «عوامل کنترل رفتاری» نام گذاری کرده است (احمدی، 1384: 33 و 32).1- نهاد (ID):
از دیدگاه فروید، «نهاد» فرآیندی است که از مجموعه غرایز اولیه تشکیل شده، از اصل لذت پیروی کرده و شامل تمایلات و احساسات ناخودآگاه می باشد. از آن جایی که «نهاد» از اصل لذت پیروی می کند، با مصرف کردن انرژی، از تنش روانی می کاهد و تعادل حیاتی را برقرار می سازد. البته «نهاد» خواهش های نامعقول نیز دارد؛ اما چون تنها عامل فعال نیست، نمی تواند به سادگی از انسان یک فرد بی بند و بار به وجود آورد. «نهاد» همیشه با «من» و «من برتر» همراه است و با آنها مهار می شود (ستوده، 1386: 106)؛ بنابراین با کامیابی ها و ناکامی ها در ارتباط است (احمدی، 1384: 33). این نیرو (نهاد)، آدمی را برای رفع احتیاجات اولیه زندگی مانند: رفع عطش و گرسنگی، جلوگیری از مخاطرات سرما و گرما و بسیاری موارد دیگر به فعالیت وا می دارد و در کودکان خردسال که هنوز از اصل واقعیت خبری ندارند و در بعضی مبتلایان به بیماری های روان پریشی، یکه تاز میدان است و با پیروی از اصل لذت، همه نیروی روانی فرد را برای ارضای او به کار می اندازد تا او را وادار کند که بدون توجه به زمان و مکان و هیچ ملاحظه دیگری، مثل یک حیوان هرچه که می خواهد انجام بدهد؛ اشیاء را بشکند؛ سخنان رکیک به زبان بیاورد؛ به دیگران آزار برساند و مرتکب حرکات ناشایست و احیاناً زیان آور نسبت به خود و دیگران شود (سیاسی، 1384: 6 و 5). «نهاد» که به تعبیر روان شناسان اسلامی، نفس اماره گفته می شود، خواستار خصوصیات کودکانه در تمام ادوار زندگی بوده و قادر به تحمل فشار و ناراحتی نیست و موجودی کام جو است که از قواعد منطقی و استدلال فرمان نمی برد و به احکام اخلاقی گردن نمی نهد. «نهاد» قادری مطلق به شمار می رود و برای ارضای امیال خویش، از قدرت بی پایان و جاودانی تخیل، توهم و رؤیا برخوردار است. این جزء از شخصیت، به تعبیر فروید جایگاه غرائز است و با گذشت زمان، تحول نمی پذیرد و با تعلیم و تربیت نیز تغییر نمی کند و کلیه اعمال غریزی نظیر: تنفس، خوردن، آشامیدن و تولید مثل جزء اَعمال او محسوب می شود. همچنین تمایلات وابستگی به دیگران، تهاجم، فرار و خشم، مربوط به «نهاد» است که از عالم خارج و امکانات آن به کلی غافل است و قوانین، سنت ها و نظام های اجتماعی را نمی شناسد. «نهاد» در جانیان مهار نشده و آنان از او فرمان می برند (شامبیاتی، 1385: 191).2- من (EGO):
«من» هسته اصلی شخصیت و مبین آموزش و فراگیری واقعیات زندگی است که با رشد کودک و آشنایی او با حقایق محیط پدید می آید. این فرآیند در واقع پیوند دهنده «نهاد» و «من برتر» و به اصطلاح (دروازه بان) شخصیت است. «من» به انسان کمک می کند تا نیازهایش را بر اساس واقعیات زندگی و در ارتباط با آن و با استفاده از امکانات واقعی برآورده سازد و از تنش درونی بکاهد (ستوده، 1386: 107). همچنین به فرد این امکان را می دهد تا درک کند، بیاندیشد و بر محیط زیست خود تأثیر بگذارد. بنابراین، «من» تحت فرمانروایی اصل واقعیت قرار داشته و کارکرد آن هماهنگ کردن «نهاد» با « واقعیت» و هموار کردن تفاوت های اجتماعی آنهاست (احمدی، 1384: 33). از طرفی دیگر، در حالی که «نهاد» جنبه بدنی شخصیت است، «من» جنبه روانی شخصیت بوده و برای کاستن از تنیدگی ها و وصول به خوشی، از عقل یاری می گیرد و با راهنمایی های آن به انتخاب خواهش های «نهاد» می پردازد. همچنین درباره زمان، مکان و چگونگی برآوردن آنها تصمیم می گیرد. البته هرچه بیشتر بتواند خواهش های «نهاد» را برآورده کند، در ظاهر آدمی زندگی خوشتری خواهد داشت (سیاسی، 1384: 8). اما عدم توازن بین «نهاد» و «من» در کودکی که در اثر شرایط ناسالم و نامطلوب زندگی پدید می آید، فرد را به سوی کج رفتاری سوق می دهد. کودکانی که در دوران خردسالی مورد بی توجهی و بی مهری فراوان یا بد رفتاری قرار می گیرند، احتمالاً در بزرگسالی نمی توانند با بزرگسالان به طور سازنده ارتباط برقرار کنند. چنین افرادی با رفتارهای نابهنجار خود نظم را برهم می زنند؛ زیرا قادر به انجام انتظارات جامعه نیستند (ستوده، 1386: 110). اما «من»، به کمک آموزش و پرورش و تجربه، تدریجاً رشد یافته، به وسیله ارتباط با افراد دیگر تکامل می یابد و از اصل واقعیت بینی و حقیقت جویی تبعیت می کند. به همین علت آن را در روان شناسی اسلامی به «نفس ملهمه» تعبیر کرده اند. اگر «من» به طور مؤثری با فشارها و تنش های درونی بر پیروی از استدلال همه جانبه که جامعه از آن انتظار دارد روبه رو شود، می گویند که «من» سالم و قوی است (شامبیاتی، 1385: 194).3- من برتر (Super EGO):
از آن جایی که «من» توجهی به اصول و موازین اخلاقی ندارد، همین که این توجه پیدا شود، سطح دیگر یا مرتبه عالی تر شخصیت که فروید آن را «من برتر» می خواند به ظهور می پیوندد که نمودار درونی ارزش های دیرین و کمال مطلوب های اجتماعی است (سیاسی، 1384: 9). در حقیقت، آگاهی نسبت به «درست» یا «نادرست» بودن، مبنای همان چیزی است که معمولاً به آن «من برتر» می گویند و شامل ارزش های اخلاقی و وجدانی هر فرد می باشد که به تدریج در فرآیند جامعه پذیری در بخش ناخودآگاه او پدید می آید و به وسیله پاداش و تنبیه استوار و پایدار می شود و می تواند در مقابل «نهاد» از خود مقاومت نشان دهد. این جزء از شخصیت، فرد را وادار می کند تا رفتارهای خود را با معیارهای اخلاقی و هنجارهای اجتماعی مورد قبول جامعه منطبق سازد (ستوده، 1386: 108 و 107). به همین دلیل است که برخی آن را ناموس اخلاقی فرد محسوب می کنند که ارزش های اجتماعی و اخلاقی را که جزئی از فرد شده، نگهداری می کند و عنوان «مشاور عالی» و «ناصح خود و تمایلات ناخودآگاه» را دارد. «من برتر» از «من» انتقاد کرده و هر زمان که او بخواهد، انگیزه ها و غریزه های واپس زده «نهاد» را مورد قبول قرار دهد، ممانعت کرده و «من» ضعیف را مورد ملامت قرار می دهد. از این رو در روان شناسی اسلامی از آن به «نفس لوامه» تعبیر شده (شامبیاتی، 1385: 195 و 194) و می توان آن را بازوی اخلاقی شخصیت نامید که یکی از کنش های اساسی آن کوشش برای کمال است (پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، 1385: 297 و 296). در حقیقت «من برتر» نماینده بازدارندگی های اجتماعی است که در اثر تجربه در گروه های اجتماعی و به ویژه در خانواده کسب شده است و به صورت «وجدان» یا «شعور» در فرد درونی شده و مجموعه ای از احکام و ارزش ها را در برمی گیرد (احمدی، 1384: 33). باید توجه داشت که «نهاد»، «من» و «من برتر» سه چیز جدا از یکدیگر نیستند؛ بلکه با رهبری «من» با هم در ارتباط هستند. نیروی زندگی، در اختیار «نهاد» است و «من» و «من برتر» نیروی خود را از او می گیرند. به عبارت دیگر، می توان «نهاد» را جزء زیستی شخصیت، «من» را جزء روانی و «من برتر» را جزء اجتماعی شخصیت دانست (سیاسی، 1384: 10). گاهی اوقات «من برتر» خشن و بی رحم است و گاهی چنان بی بخار است که صاحبش بی رحم و خشن می شود. «من برتر» کمک می کند تا فرد تنبل نباشد، کار بد انجام ندهد، احساس گناه نکند و بسیاری از چیزهای نامطلوب خود را تحمل کند (نجفی پور، 1386: 17 و 16). از آن جایی که «من» باید با توجه به امکانات محیط خارج، بین «نهاد» و «من برتر» سازگاری ایجاد کند، بنابراین می توان گفت در میان 3 فرآیند شخصیت، وظیفه «من» از همه دشوارتر است؛ زیرا باید خواسته های «نهاد» و خواسته های «من برتر» را برآورده کند (ستوده، 1386: 108). اما هنگامی که «من» به عنوان عامل مسلط بر روی دو نیروی دیگر یعنی «نهاد» و «من برتر» کنترل نداشته باشد، فرد شخصی ناسازگار شده و برای ارضای نیازهایش ممکن است مرتکب رفتار انحرافی شود. برای مثال، نیازهای حنسی خود را به جای آن که با ازدواج و تشکیل خانواده ارضاء کند، با ارتکاب انحرافات جنسی ارضاء می سازد (احمدی، 1384: 33). از نظر روان شناسی نیز چنانچه میان خواسته های «نهاد» و «من برتر» تعارض و جدال به وجود بیاید، شخصیت انسان مختل شده و منجر به بروز حالت روان نژندی می شود (رحیمی نژاد، 1380: 226). بنابراین، وقتی «نهاد» نظارت ناپذیر و بسیار فعال، در ترکیب با «من برتر»، کم فعال ظاهر شود و در این میان «من» بی تفاوت بماند یا در راهنمایی رفتار فرد نقشی ایفا نکند، کجرفتاری شخص آغاز می شود. به همین دلیل، اگر «من» نتواند تضادهای بین «نهاد» و «من برتر» را حل کند. سلامت روانی شخص به خطر خواهد افتاد. به همین منظور برای موفقیت در این مبارزه، «من» باید از ابزارهایی کمک بگیرد که اصطلاحاً به آنها «ساز و کارهای دفاعی» یا «مکانیسم های دفاعی» گفته می شود (ستوده، 1386: 109 و 108).منبع :کاوه، محمد، (1391)، آسیب شناسی بیماری های اجتماعی (جلد اول)، تهران: نشر جامعه شناسان، چاپ اول 1391.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}